كرونانوشت (۲)

از قهوه اسكاتلندی تا پیتزای ایتالیایی زیر سایه كرونا

از قهوه اسكاتلندی تا پیتزای ایتالیایی زیر سایه كرونا

به گزارش جاویدانی جلسه با استاد به بحث درباره ی تنقیح مناط استعلایی در نقد عقلِ محض كانت گذشت و فقط آخرِ جلسه كمی درباره ی كرونا حرف زدیم. به نظرمان ماجرا آن قدر جدی نبود كه چند ماه تمام دنیا را تعطیل كند



خبرگزاری مهر- گروه فرهنگ -مهدی رعنائی
آدمیزاد هیچگاه نمی فهمد دقیقاً از کی بود که وضع فرق کرد. نمی توان روی نقطه ای از زمان انگشت گذاشت و گفت این جا بود که زندگیِ من یا ما یا همه ی آدم ها تغییر نمود. فقط یک وقت به خودت می آیی و می بینی که اوضاع صدوهشتاد درجه با آن چه قبلاً بوده فرق کرده و دیگر نه خودت و نه دوروبری هایت آن آدم های قبل نیستید؛ درست مثلِ همان قورباغه ی بخت برگشته ی معروف که توی آب می اندازند و زیرِ آنرا روشن می کنند و همین طور که آب جوش می اید قورباغه هم آب پز می شود اما خودش نمی فهمد تا وقتی که کار از کار گذشته است. ماجرای ما و این ویروسِ بی صفت هم چنین چیزی بود. داشتیم زندگی مان را می کردیم که دیدیم دیگر هیچ چیز مثلِ قبل نیست. مثلِ قبل که نیست هیچ، هر وقت یادمان می افتد قبلاً چطور زندگی می کردیم دهانمان از تعجب باز می ماند که چطور قبلاً همین طور راحت زندگی می کردیم و عین خیالمان هم نبود.
ماجرا را من جمعه روزی بود که فهمیدم. جمعه ها در سنت اندروز شلوغ ترین روز هفته است و جلسات و سمینارهای مختلف آن روز برگزار می گردد که به قولِ معروف نقطه ی اوجِ فعالیتِ هفتگی باشد و بعد شنبه و یک شنبه به استراحت و تنبلی بگذرد و پس از دوشنبه روز از نو و روزی از نو. جمعه ها بامداد معمولاً با استادی جلسه داشتم که میزبانم در سنت اندروز بود و معمولاً یک ساعتی از ۱۰ تا ۱۱ طول می کشید و تا ساعتِ ۲ عصر که جلسه ی هفتگیِ کانت خوانیِ همان استاد برگزار می شد در اختیارِ خودم بودم و معمولاً به ناهار و قهوه و کمی مطالعه می گذشت و ۲ تا ۴ هم در خدمتِ عالیجناب کانت بودیم و بعد، از ساعت ۴ تا ۶، سمینارهای روزِ جمعه بود که گفتم هر هفته دو نفر هر کدام یک ساعت چیزی عرضه می کردند و بعد هم شام بود و پایانِ هفته تا دوشنبه که کار و بار شروع شود.
آن روز صبح، پس از این که شبِ قبل حسابی اخبارِ مربوط به شیوعِ کرونا را خوانده بودم، یک ساعتی با خانواده در ایران تلفنی صحبت کردم و اصرار و ابرام که دیگر وقتِ خانه نشینی است و این توبمیری از این توبمیری ها نیست و باید ماجرا را جدی بگیریم. پس از آن پیاده به سمتِ کافه تِیست راه افتادم که نیم ساعتی از محلِ اقامتم فاصله داشت. این کافه شاید کوچک ترین کافه ی سنت اندروز باشد و فقط یک کاناپه ی سه نفره دارد و یک میز کوچکِ دونفره و چند صندلی که رو به شیشه ی بیرون چیده شده که رو به خیابانِ کوچکی است به اسم موراری پارک که به ساحل می رسد و اگر تا آخر بروی به سمتِ راست بپیچی به همان زمین های گلفِ معروفِ الدکورس می رسی که گفتم چشمم به جمالِ جنابِ مستطابِ تام هنکس روشن شد. با همه ی کوچکی اما یکی از بهترین قهوه هایی که در تمام عمرم خورده ام در همین کافه ی تیست بوده و البته از همه ی کافه های دیگری که در کلِ بریتانیا دیده ام ارزان تر و هرچند اسکاتلند به کیک و شیرینی هایش مشهور است، این کافه کیک هایی درست می کند که همین الان هم که به یادشان افتاده ام غدد بزاقی ام را فعال کرده است و مخصوصاً یک کیکِ زیتونیِ خاص دارد که با کمی پودرِ دارچین در مایه اش درست می شود و الحق و الانصاف مائده ای است.
صاحب کافه هم هرچند مردِ میانسالی است که سبیلیِ پروپیمان و مثلِ خودم اضافه وزن دارد، حال وهوای کافه کمی هیپستری است و کافه چی هایش (یا به قولِ امروزی ها باریستا) همه دانشجوهای لیسانس دانشگاه هستند و برای همین بیشتر پاتوقِ فلاسفه و دانشجوهای ریاضی و هنر است و کمتر می شود پای استادانِ عصاقورت داده یا حتی دانشجویانِ مهندسی به آن جا باز شود. اما بارها شده که فیلسوفان، حتی گاهی بزرگ ترین فیلسوفانِ زنده که میهمان سنت اندروز بوده اند، را آن جا دیده ام و پس از خریدنِ قهوه با گپ وگفتی از کافه بیرون آمده ایم و به سمتِ اجکلیف یا کتابخانه یا ساحلِ دریا قدم زده ایم. آن روز اما هیچ کدام از این ها یادم نمی آمد. وارد مغازه که شدم و عینکم را که شیشه اش به خاطرِ گرمای کافه بخار کرده بود درآوردم، توی صف ایستادم و همزمان داشتم با تلفنم حرف می زدم که شنیدم آقایی که در صف از من جلوتر بود با خانمِ قهوه چی مشغولِ صحبت است و با آن لهجه ی بی نقصِ لندنی اش از سفری که به چین پیشِ رو داشت صحبت می کرد. بحث این بود که پروازها کم شده و بلیط ها گران تر و وقتی دخترکِ کافه چی از او پرسید نمی ترسی به چین بروی، حالِ مردانه ای به خود گرفت و باد به غبغب انداخت و گفت «Ah، I don’t care for the risks». واقعاً هم به نظر خیالش راحت بود؛ وقتی قهوه اش را در لیوانِ بیرون بر تحویل گرفت، همان گونه که درش را چفت می کرد، چشمش به من افتاد که داشتم به همصحبتش قهوه ی «فلت وایت» سفارش می دادم و چشمکی زد و به سمتِ درِ کافه راه افتاد.

کافه تیست، پاتوق اهالی فلسفه
قهوه را که تحویل گرفتم از همان خیابانِ شمالی به سمتِ شرق راه افتادم و پس از کنارِ کتابخانه گذشتم و به اسکورز رفتم و ساختمانِ اجکلیف که قرار بود جلسه ام با استاد در آن برگزار گردد. این اجکلیف ساختمانِ بسیار قدیمیِ قرون وسطایی است مربوط به قرون دوازده و سیزده که در مجموعه چهار طبقه دارد، یک زیرزمین، یک همکف و دو طبقه بالای آن، و می شود قسم خورد که حتی دستگیره ی درِ اتاق هایش هم از همان قرن دوازده عوض نشده است و وقتی راه می روی کفِ چوبیِ آن زیر پا قژقژ می کند. مهم ترین ویژگیِ ظاهری اش اما برای من این است که شبیه ساختمان های هاگوارتز است و خصوصاً به سقفِ آن که نگاه می کنی تمامِ تصاویرِ فیلم های هری پاتر در ذهنت تداعی می شود. طبیعتاً اتاق های طبقاتِ بالا، مخصوصاً آنها که پنجره شان رو به دریا باز می شود، بهترین اتاق های آن هستند و نصیبِ مشهورترین اساتید شده اند و آدم های تازه کار و آن هایی که هنوز اسم و رسمی ندارند باید به اتاق های پرسروصدای همکف یا اتاق های نمورِ زیرزمین راضی باشند. اتاقِ استادِ من هم یکی از همان اتاق های بالاترین طبقه است و پنجره ی بسیار بزرگ رو به دریا دارد و موقعِ حرف زدن هم صدای مرغانِ دریایی و گاهی خودشان که لبِ پنجره می نشینند حسابی حواسِ آدم را پرت می کنند.

اجکلیف، ساختمان دپارتمان فلسفه
جلسه ی با استاد به بحث درباره ی «تنقیح مناط استعلایی» در «نقد عقلِ محض» کانت گذشت و فقط آخرِ جلسه کمی درباره ی کرونا حرف زدیم. هیچ کدام البته از بیماری و باقیِ ماجرها سر درنمی آوردیم و فقط حرف هایی که از این و آن شنیده بودیم را تکرار می کردیم، اما هر چه بود هیچ کدام به نظرمان ماجرا آن قدر جدی نبود که چند ماه تمامِ دنیا را تعطیل کند و برای همین بحث زود به ناهار کشید و تصمیم گرفتیم با هم برویم و در رستورانِ ایتالیاییِ نزدیکِ دانشگاه که پیتزاهای محشری داشت ناهار بخوریم. این رستوران را یکی از دانشجوهای دانشگاه سنت اندروز معرفی کرده بود که خودش ایتالیایی است (اهلِ پیزا) و می گفت صاحبِ رستوران اهلِ ناپولی است و پیتزاهایش دقیقاً طعمِ همانی را دارد که اگر به ناپولی سفر کنی گیرت می آید و البته درست می گفت و پیتزهای آن رستوران چنان طعمی بهشتی داشت که از آن روز به بعد تا آخرین روزِ حضورم در سنت اندروز تقریباً هرروز ناهارم را در همان رستوران ایتالیایی می خوردم و لابد می توانم چند کیلو از اضافه وزنم را به گردنِ همان آقای صاحب رستورانِ اهل ناپولی بیندازم. برای ما ایرانیان اما تصویرِ پیتزا آن غذای پر از سوسیس و کالباس و پنیرِ چرب است.
این اما پیتزای سبکِ امریکایی است و پیتزای ایتالیایی نانی است بزرگ (که طعمش بسیار شبیه بربریِ تازه از تنور درآمده است) که روی آن آب گوجه و پنیر دارد و گاهی انواعِ سبزی و فقط یکی دو مدل از آن امکان دارد اساساً گوشت داشته باشد و باید اعتراف کنم که همان ساده ترین شکلِ آن، بدونِ هیچ گوشتی، خوش طعم ترین پیتزایی است که به عمرم خورده ام. همین ها را داشتم توی مسیر برای جناب استاد توضیح می دادم که صبحانه ی ما ایرانیان همین نان و پنیر و گوجه است (طبیعتاً پنیرش فرق دارد و به جای آب گوجه خودِ گوجه)، اما مشخص نیست این سرآشپزهای ایتالیایی چه نفس حقی دارند که با این سه تا چنین معجزه ای تولید می کنند. اما چون هر وقت دو تا فیلسوف با هم حرف بزنند کار بی بروبرگرد به شوخی های خنک فلسفی می کشد، اضافه کردم که «البته پیتزا یک کل است که خصوصیت هایی دارد متفاوت با خصوصیت های اجزائش» و استاد هم مرام به خرج داد و خنده ای کرد و با هم واردِ رستوران شدیم.
بعد از ناهار البته وقتِ جلسه ی کانت خوانی بود و آخرِ همان جلسه هم بود که یکی از همکاران دستش را دراز کرد و گفت تا کرونا نگرفته ایم با هم دست دهیم و خندید و من هم چند کلمه ی بی معنا تحویلش دادم. اما تازه در سمینارِ روزِ جمعه بود که فهمیدم کرونا می تواند همه چیز را تغییر دهد و کاری کند که زندگی مان دیگر مثلِ قبل نباشد. در این سفر این چهارمین هفته ای بود که در این سمینار شرکت می کردم و قبلاً هم زمانِ دانشجویی در آن جا پای ثابتِ این جلسات بودم. سمینارها که سابقه ای چند ساله دارند در تمامِ این سال ها در اتاقِ ۲۰۴ِ اجکلیف برگزار می گردند که در طبقه ی دوم (یعنی طبقه ی بالای همکف) است و پنجره اش رو به دریا باز می شود. مهم ترین خصوصیت ِ اتاق اما کوچکیِ آن است. مساحتِ اتاق به زحمت به سی متر می رسد و از این سی متر هم حداقل پانزدهِ مترِ آنرا میزِ وسطِ اتاق اشغال کرده و صندلی هایی که دورش چیده اند. این مساحت البته برای کلاس های دانشکده کافی است. در هر کلاس بیشتر از ده تا پانزده نفر شرکت نمی کنند و مشکلی برای جا پیش نمی آید.
اما در سمینارهای جمعه، که البته چون متعلق به دانشجوها است و اساتید عموماً در آن شرکت نمی کنند خیلی خودمانی برگزار می شود، نه فقط صندلی ها پر می شوند که حتی روی زمین هم آدم ها می نشینند و اگر از خاطراتِ کاذب نباشد یادم است که حتی یکی دو باری روی همان میز هم دو سه نفر نشسته بودند (که البته چون از قشرِ بامزه بودند بعید نمی دانم که واقعاً اتفاق افتاده باشد). همه ی این ها تا پیش از این که اخبارِ کرونا پخش شود عادی بود. اما آن روزِ جمعه دقیقاً همان زمانی بود که از نزدیکیِ آدم ها به هم، از دست دادنشان، از این که دو نفر (یا حتی بیشتر) با یک لیوانِ مشترک قهوه یا چای می خوردند، تعجب کردم. آن موقع سفارش های وزارت بهداشت را می خواندم که برای پیشگیری از انتقالِ کرونا چه باید کرد و می دیدم که در آن سمینار همه دقیقاً آن کارهایی که نباید بکنند را می کنند. البته آن کارها برای آنها، حتی برای منِ یک هفته پیش از آن، عادی بود. معلوم است که وقتی دوستانت را می بینی با آنها دست بدهی و وقتی لیوان کم است (نهایتاِ ده یا دوازده لیوان برای آن همه جمعیت) دو سه نفری از یک لیوان قهوه بخورید و حتی وقتی لیوان پیدا نمی گردد با همان ظرفِ فرنچ پرس ته مانده ی یخ کرده ی قهوه را سر بکشی. اما آن جمعه بود که فهمیدم ماجرا کم کم دارد جدی می شود. وقتی من، که عموماً هیچگاه ذهنم درگیر بیماری یا حتی وسواس های بهداشتی ای مثلِ لیوانِ شخصی و شستنِ دست پیش از غذا نمی گردد، این رفتارها زنگِ خطر را به صدا درمی آورد، معلوم است که یک جای کار می لنگد. معلوم است یک چیزی تغییر کرده که به این زودی به حالِ قبلِ خودش برنمی گردد.
اما فرقِ من با باقیِ آدم ها این بود که وقتی من ماجرا را فهمیدم دوروبرم هنوز هیچ کس نفهمیده بود. کرونا در ایران جدی شده بود و همه نگران بودند و کم کم آن چه بعدها «فاصله گذاری اجتماعی» نام گرفت داشت پا می گرفت. اما آن جا هنوز هیچ کدام از این ها جدی نشده بود. هنوز کسی در کلِ بریتانیا کرونا نگرفته بود، هنوز مایع ضدعفونی کننده نایاب نشده بود، و هنوز اگر کسی سرفه می کرد دیگران با وحشت نگاهش نمی کردند. زندگی برای من یک ماه پیش از آدم های دوروبرم برای همیشه تغییر کرده بود.

1399/03/17
23:41:58
5.0 / 5
2546
تگهای خبر: خرید , دانشگاه , زندگی , سفر
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)

تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب
لطفا شما هم نظر دهید
= ۶ بعلاوه ۳
جاویدانی