نقد رمان پلیسی؛
كارآگاه اشتودر از باطن ناخوشایند سوئیس پرده برداری می كند
جاویدانی: فردریش گلاوزر نویسنده سوئیسی مجموعه رمان های كارآگاه اشتودر است كه رمان معمای مرگ ویچی چهره متفاوت و تكان دهنده ای از كشور سوئیس ارائه می كند.
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: فردریش گلاوزر نویسنده سوئیسی ۶ رمان پلیسی دارد که ۵ عنوانشان درباره شخصیتی به نام کارآگاه اشتودر هستند. درباره او گفته می شود نخستین نویسنده آلمانی زبان است که بطور حرفه ای رمان پلیسی نوشت و با طرح مسائل اجتماعی، بُعد تازه ای به این ژانر ادبی داد. این نویسنده در داستان های پلیسی خود، چهره دیگری از ظاهر منزه و پاکیزه کشور سوئیس ارائه کرده و نابه سامانی ها و بی عدالتی های اجتماعی را پیش چشم مخاطبش گذاشته است.
چندی پیش ترجمه دو عنوان از رمان های کارآگاه اشتودرِ فردریش گلاوزر با عنوان «معمای مرگ ویچی» و «معمای منحنی تب» با ترجمه کتایون سلطانی توسط انتشارات هیلا منتشر گردید که در این مطلب بنا داریم نگاهی به «معمای مرگ ویچی» بیندازیم. ترجمه فارسی این کتاب، از روی نسخه ای انجام شده که سال ۱۹۸۹ چاپ شده است.
به گلاوزر، لقب ژرژ سیمنونِ سوئیس داده اند. همانطور که می دانیم شخصیت مخلوق سیمنون، سربازرس مِگره است که یک سربازرس پاریسی است و در سالهای دور از روستا به شهر آمده است. به هر حال اشتودر و مگره، شباهت هایی با یکدیگر دارند اما قصه هایشان یک تفاوت مهم هم دارد که به ماهیت کلاسیک و مدرن شان برمی گردد. در داستان های مگره، خواب ها و کابوس های سربازرس روایت نمی شوند اما گلاوزر در «معمای مرگ ویچی» بخش هایی را به روایت خواب های آشفته کارآگاه مختص کرده است. از این جهت می توان ورود روان شناسی فرویدی را به داستان های پلیسی این نویسنده سوئیسی شاهد بود.
۱- چهره واقعی و کریه بهشتی مثل سوئیس
عموما، سوئیس را بعنوان کشوری زیبا و مرفه می شناسیم اما فردریش گلاوزر تصویر دیگری از این کشور را در رمانش ارائه کرده است. نکته مهم این است که در رمان «معمای مرگ ویچی»، نابرابری های دردناک اجتماعی بهانه اصلی برای ساخت قصه بوده اند. طبق توضیحات کاملی که مترجم کتاب داده، در سوئیس، از شروع قرن نوزدهم تا اوایل دهه ۶۰ قرن بیست میلادی، «اداره امور بینوایان (بهزیستی)»، بچه های بی سرپرست، تک سرپرست، افراد ناباب، فرزندان خانواده های فقر، فرزندان زنان روسپی و... را به زور از خانواده ها گرفته و آنها را به پرورشگاه تحویل می داد و برای کار بی مزد و بی مواجب به دهقانان می سپرد. این کودکان که اغلب پست ترین عناصر جامعه تلقی می شدند و باید به اندازه آدم های بزرگ کار می کردند، اغلب کتک می خوردند و تحقیر می شدند. گاهی هم مورد سوءاستفاده جنسی قرار می گرفتند و حتی کشته می شدند. در بعضی مناطق سوئیس هم مرسوم بود اداره امور بینوایان، بچه ها را به خانواده های مرفه واگذار کند. در نتیجه قرعه کشی می کردند و بچه را تحویل می دادند.
این افراد حق اعتراض به اقدامات و تصمیم گیری های اداره قیومیت را نداشته اند و برای دفاع از حقوق اولیه خود از هیچ نوع امکانات حقوقی هم برخوردار نمی شدند. با به جریان افتادن کنوانسیون حقوق بشر در اروپا، سوئیس تحت فشار قرار گرفت و مجبور شد در مورد زندگی این انسان ها تجدید نظر کند. البته این تجدیدنظر در عمل هفت سال طول کشید و همانطور که مشخص است در این هفت سال باز هم تعداد زیاد دیگری از این قشر نابود شدنددر رمان «معمای مرگ ویچی» صحبت اصلی از اداره قیومیت در سوئیس است. مقتول قصه چون از کارهای قاتل پرونده در این اداره خبر داشته، برای جلوگیری از افشاگری، کشته می شود. با توضیحی که مترجم در پاورقی صفحه ۲۶۱ می دهد، تشکیلاتی رسمی مرسوم به اداره قیومیت در سوئیس که بطور غیر اصولی و مستبدانه قسمتی از شهروندان را رسما از حقوق اولیه انسانی شان محروم می کرده، فرزاندانشان را به زور از چنگشان در می آورده و برای مدتی نامعلوم به بازداشتگاه و اردوی کار تبعیدشان می کرده است. این اداره حتی برای آن که این شهروندان از ریشه نابود شوند، مقطوع النسل شان هم می کرده است. این انسان ها و شهروندان ستم دیده که به آنها اشاره می نماییم، کودکان و نوجوانان خیابانی، معتادان به الکل و مواد مخدر، زنان روسپی به نام یِنیش ها که کولی وار و خانه به دوش زندگی می کردند و... هستند. این افراد حق اعتراض به اقدامات و تصمیم گیری های اداره قیومیت را نداشته اند و برای دفاع از حقوق اولیه خود از هیچ نوع امکانات حقوقی هم برخوردار نمی شدند. با به جریان افتادن کنوانسیون حقوق بشر در اروپا، سوئیس تحت فشار قرار گرفت و مجبور شد در مورد زندگی این انسان ها تجدید نظر کند. البته این تجدیدنظر در عمل هفت سال طول کشید و همانطور که مشخص است در این هفت سال باز هم تعداد زیاد دیگری از این قشر نابود شدند. سرانجام در سال ۱۹۸۱ سوئیس بالاخره تغییراتی در قوانین مدنی اش ایجاد کرد و بنا شد تصمیم گیری درباره این گروه های اجتماعی حساب شده تر و مسئولانه تر صورت گیرد. اما مترجم کتاب می گوید تا همین امروز هم اینگونه تخلفات صورت می گیرد و با وجود فشارهای سازمان های بین المللی از قربانیان اینگونه تصمیم گیری ها حتی عذرخواهی هم نشده است.
فردریش گلاوزر در این رمان، یک لطمه مهم اجتماعی و سیاسی را بهانه نوشتن قصه پلیسی خود قرار داده و در فرازهایی هم انتقادهای مستقیمی به لطمه ها کرده است. مثلا در انتقاد از اوضاع سیاسی سوئیس، وقتی شخصیت کارآگاه اشتودر متوجه می شود، قاتلِ پرونده، بخشدارِ شهر است، باتوجه به این که بخشدار مهره سیاسی مهمی است، با خود فکر می کند مطمئنا از بدنام شدنش جلوگیری می شود. چون حکومتی ها دوست ندارند سر چنین قضایایی جنجال به پا شود. یکی دیگر از نابرابری های اجتماعی که در این داستان به آن اشاره می شود، تفکرات و نارضایتی های کارآگاه اشتودر است که در مقابله با بخشدار قاتل، فکر می کند با وجود زحماتی که در اداره پلیس می کشد، حقوق ناچیزی می گیرد.
گلاوزر یا همان راوی دانای کل داستان، در زمینه مسائل اجتماعی، مطالب و انتقاداتی دارد و گویی دارد مقابل این مسائل، برای مخاطبش مانیفست می دهد. مثلا در فرازهایی بطور مستقیم با مخاطب و شنونده قصه حرف می زند: «کسانی که حبس کشیده اند حتی پس از آزادی و پیدا کردن کار هم زندگی سختی دارند. کافی است که یک نفر فوری بشناسدشان و "دارالتادیبی" صدایشان بزند! در این صورت چه کار باید بکنند؟ شکایت؟ برای تحقیر کردنشان لازم نیست که حتما آن کلمه را به کار ببریم، کلمه ای که به خودی خود بدترین توهین بشمار می رود. نه، همین طوری هم می شود راحت طوری رفتار کرد که بفهمند چقدر از دید ما حقیر و نفرت انگیزند. در صورتیکه واقعا خیلی هایشان آدم های بد یا خبیثی نیستند.» (صفحه ۱۵۳ به ۱۵۴) اگر دقت نماییم، گلاوزر در این فراز از ضمیر جمع «ما» استفاده می کند: «... لازم نیست آن کلمه را به کار ببریم...» و این یعنی او مخاطب را در گروه خود و در تقابل با حاکمان سوئیسِ رویایی قرار داده است. نمونه دیگر این رویکرد را می توان در صفحه ۲۵۱ کتاب مشاهده کرد که مربوط به کشف حقیقت و هویت قاتل توسط کارآگاه است: «خب در زندگی همیشه همین طور است. بیشتر اوقات، واقعیت به هیچ وجه آن چیزی نیست که آدم فکر می کند. ظاهرا انسانی که دست به خشونت می زند، می تواند در عین حال جور دیگری هم باشد...»
نویسنده کتاب «معمای مرگ ویچی» حرف مهم دیگری هم دارد که آنرا از دهان شخصیت قاتل داستان می زند و دایره شمولش، مربوط به همه انسان ها و نفس سرکش شان است: «ما آدم ها موجودات عجیبی هستیم. گاهی وقت ها دقیقا همان کاری را می نماییم که می خواستیم ازش پرهیز نماییم. اگرچه شعورمان هشدار می داده که نکن این کار را. یکی از آشنایانم که دیگر زنده نیست، همیشه از نقش ناخودآگاه انسان حرف می زد.» (صفحه ۲۶۴) توجه داریم که اشاره به ناخودآگاه، پس از اشاره مان به روایت رویاهای اشتودر در داستان، تاکیدی بر این مساله است که او به استفاده از روان شناسی در داستانش، بی توجه نبوده است.
هاینریش گرتلر در نقش سربازرس اشتودر در فیلمی که سال ۱۹۳۹ با همین نام ساخته شد
* ۲- شخصیت و مختصات کارآگاه اشتودر
کارآگاه اشتودر، مردی میان سال و رو به پیری است که فرز و چابک هم هست. صورت رنگ پریده ای دارد و بینی اش که به طزر عجیبی باریک است، با هیکل نسبتا چاقش جور در نمی آید. توصیف فیزیک و ظاهر کارآگاه اشتودر را می توان در صفحه ۲۴۰ کتاب اینگونه پیدا کرد: «مردی چهارشانه با بارانی سرمه ای رنگ پشت در بود. صورتش زیر کلاه شاپوی سیاه و لبه پهن خوب دیده نمی شد.» او آدم خوبی است ولی کشیش نیست. او از قهرمان ها هیچ خوشش نمی آید و با خود فکر می کند انسان ها را ضعف هایشان است که دوست داشتنی می کند.
کارآگاه اشتودر را اینگونه می بیند: «پیراهنی با یقه بدون آهار، کت و شلواری خاکستری که هیکل چاق و قلمبه صاحبش قدری از ریخت و قیافه افتاده بود؛ صورتی لاغر و رنگ پریده و سبیلی که لب ها را می پوشاند و درست نمی شد فهمید که دارد لبخند می زند یا بغ کرده.»اشتودر اهل بیلیاردبازی است و سیگار بریساگو که سیگار تند و سنگینی است، می کشد و با این کار به بدن و سلامتی خود ضربه می زند. این پلیس سوئیسی از بروز احساساتش جلوگیری می کند و از جهاتی، مخاطب را به یاد کارآگاه برلاخِ فردریش درونمات می اندازد. وی در صفحه ۱۲۰ خود می گوید عادت دارد اسم آدم ها را بپرسد؛ اسامی ای که شاید جزئی باشند و مهم به نظر نرسند.
یکی از رفتارهای ثابت کارآگاه اشتودر این است که برای فکر کردن های اساسی و نتیجه گیری، بازوها رو روی ران های از هم بازش، می گذارد و پنجه را در هم گره کرده به زمین زل می زند.
از دید شخصیت دادیار داستان «کارآگاه اشتودر» یا همان «معمای قتل ریچی» که یک جوان تازه به دوران رسیده و پشت میز نشین است، کارآگاه اشتودر مردی توصیف می شود که ابتدا ساده و بی شیله پیله به نظر می رسد؛ مردی میان سالی که نه جذابیتی دارد و نه هیچ چیز شایان توجهی. بازرس، کارآگاه اشتودر را اینگونه می بیند: «پیراهنی با یقه بدون آهار، کت و شلواری خاکستری که هیکل چاق و قلمبه صاحبش قدری از ریخت و قیافه افتاده بود؛ صورتی لاغر و رنگ پریده و سبیلی که لب ها را می پوشاند و درست نمی شد فهمید که دارد لبخند می زند یا بغ کرده.» (صفحه ۲۷ به ۲۸) در زمینه تقابل کارآگاه موسپیدکرده و کارکشته با بازرپرس جوان و نازپروده، می توان تقابل علم و تجربه و همین طور آدم خاکی و با تجربه را با جوانان خام و پرافاده مشاهده کرد. در همین زمینه برای بازرپرس داستان، این سوال ذهنی پیش می آید که چه گونه آدمی به ذکاوت کارآگاه اشتودر بعد این همه سال به مقام سروانی اداره پلیس نرسیده است؟ و طبیعتا پاسخش را خود مخاطب باید بدهد؛ عدم شایسته سالاری که در همه نقاط دنیا شاهدش هستیم و در سوئیس هم بوده و هست.
کارآگاه اشتودر هم در جروبحث و دعوای اولیه با بازرپرس جوان، خودرا اینگونه توصیف می کند: «مطمئنا با خودتان فکر می کنید: این کارآگاه پیر و قراضه که دیگر چیزی به بازنشستگی اش نمانده و می خواهد خودش را مهم جلو دهد. » (صفحه ۳۹) در مقابل، دادیار با خود اینگونه فکر می کند: «بازپرس فکر کرد: به کلی دیوانه است! از آن آدم های سمجی که بیخود به هر چیز گیر می دهند!» نویسنده کتاب، در صفحه ۴۰ داستان، کلیدواژه مهمی درباره شخصیت اشتودر از دید دادیار دارد: عدالت خواهی متعصب. آن چه از مطالعه داستان برمی آید هم در موافقت با اندیشه بازرپرس است چون اشتودر شخصیتی است که واقعا متعصب است و تا پرونده را تا به اختتام نرساند، استراحت نمی کند؛ حتی اگر به سختی سرما خورده باشد.
اشتودر عموما، زبان آلمانی را با لهجه سوئیسی حرف می زند اما مواقعی هم هست که به ندرت آلمانی را سلیس و بدون لهجه حرف می زند که در آن مواقع، به قول راوی داستان، همه فوری غلاف می کنند؛ چه افراد عادی چه کارآگاه های جوان. بدین سان در مواقعی که اشتودر آلمانی را سلیس حرف می زند، همه می فهمند باید کارآگاه را آسوده بگذارند. در صفحه ۲۴۴ کتاب می خوانیم: «اشتودر یکهویی آغاز نموده بود به آلمانی سلیس حرف زدن. معمولا وقت هایی که از چیزی عصبانی می شد یادش می رفت به لهجه سویسی حرف بزند.»
۲-۱ اشتودر؛ مردی متاهل و متعهد
کارآگاه اشتودر ازدواج کرده و همسر دارد اما این مساله تا اختتام داستان در تعلیق و ابهام است که همسرش مُرده یا نَمرده و یا طلاق گرفته یا نه. وی در صفحه ۵۰ به ازدواج کردنش اشاره می کند: «ازدواج کرده ام و هیچ هم از این مساله شاکی نیستم.» پس تا این جا مخاطب متوجه می شود که اشتودر مردی متعهد است. کمی بعدتر در صفحه ۵۷ مشخص می شود اشتودر به کتاب های فلیسیتاس رزه و هدویگ کورتس – مالر همچنی حساسیت دارد: «شاید به خاطر آن که زمانی زنش مدام از این جور داستان ها می خواند.» وی در جایی از برای او قهوه می آورند تا بنوشد و از رهگذر این قهوه، باردیگر بهانه ای پیش می آید تا به متاهل بودن کارآگاه اشاره شود: «درست مثل قهوه های زنش رقیق و ولرم بود؛ وقت هایی که خانم خانم ها چند شب متوالی تا بامداد کتاب می خواند. » (صفحه ۷۳) این اشاره باز هم در صفحه ۱۰۰ تکرار می شود: «اشتودر آه کشید. یاد قهوه ولزم افتاده بود و زنی که بامداد ها گیج و بغض آلود بود. برای این که در طول شب زیادی رمان خوانده بود.» نویسنده کتاب غبار ابهام و تعلیق را در صفحه ۱۴۷ می زداید و مشخص می کند که زن کارآگاه اشتودر، یک خاطره نیست بلکه شخصیتی زنده است: «شاید به خانمم هم بگویم بیاید.» قدم بعدی در معرفی بیشتر همسر کارآگاه در صفحه ۱۷۷ برداشته می شود: «غرغرهای اشتودر سبب شده بود که هِدی (اسم خانم اشتودر هدویگ بود، اما هدی صدایش می زدند.) از رمان خواندن دست بردارد.» و این شخصیت نام و نشانی پیدا می کند. در آخر قصه هم بطور حی و حاضر در قصه حضور پیدا می کند؛ در صفحه ۲۷۴ یعنی زمانی که کارآگاه در بیمارستان بستری شده و هدی کنار تختش مشغول بافتنی بافتن است.
* ۳- لحن قصه گوی راوی داستان
گلاوزر در متن قصه «معمای مرگ ویچی» لحنی قصه گو دارد. به این معنا که دارد قصه ای را برای مخاطبش تعریف می کند. این لحن روایت گری را می توان از همان صفحات ابتدایی کتاب مشاهده کرد؛ مثلا: «خب بگذریم دیگر. در هر صورتبا اشلومپف آشنا شده و مهرش به دلش نشسته بود.» (صفحه ۱۱)
او قصه خودرا با اتفاقی تکان دهنده شروع می کند تا رگ خواب مخاطب را به دست بگیرد؛ خودکشی یک متهم به قتل در سلول انفرادی؛ اروین اشلومپف، متهم به قتل وندلین ویچی. بعد از ابتدا تا جایی که مشخص شود اروین قاتل است یا نه، مخاطب با داستان همراه خواهد بود و بعد از آن باید، مساله مبهم دیگری مطرح شود تا کارآگاه از آن پرده برداری کند. وقتی هم مورد سوال پرونده مشخص می شود، مخاطب از ابتدا تا زمان کشف نهایی حقیقت، با ظنّ و تردید بین خودکشی یا قتل ویچی روبروست.
اشتودر هم در ساحت داستان، مثل پوآرو و شرلوک هولمز، دانای کل است و با توجه به این که در راه پرونده، اعصابش خرد و خمیر می شود یا از نظر جسمانی، گرفتار ضعف و بیماری می شود، در نهایت گره گشایی کرده و به همه سوال ها پاسخ می دهد. درباره اشتودر، پیری و نزدیک بودنش به بازنشستگی هم به این خاصیت اضافه شده استراوی داستان از ابتدا تا انتها، چند مرتبه اشاره می کند که «گره داستان داشت سخت تر می شد.» البته این سختی، یا نظر راوی قصه است یا کارآگاه اشتودر که چون راوی ذهنیات کاراگاه را هم روایت می کند، این سختی باید در نظر اشتودر متبلور شده باشد. همین طور در طول داستان، چندبار اشاره می شود که «حال اشتودر زیاد خوش نبود.» راوی قصه با اشاره به شرایط سختی که اشتودر در آن قرار گرفته، باردیگر با مخاطب قصه اش حرف می زند: «خیال نکنید که انگشت شست، با بهتر بگوییم اثر انگشت بی نهایت بزرگ، فکرش را مشغول می کرد...» (صفحه ۱۳۳) بد نیست به این مساله هم اشاره نماییم که راوی قصه گوی «معمای مرگ ویچی» در فرازهایی، ارجاعات فرهنگی و اطلاعات علمی هم دارد: «اگر نقاشی اکسپرسیونیست آن میزها را می دید مطمئنا یاد قارچ آمانیتا موسکاریا می افتاد...» (صفحه ۱۳۵)
رمان «معمای مرگ ویچی» در فرازی از صفحه ۱۳۰، که صحبت از پیگیری یک پرونده در شهر یا روستا می شود، مخاطب را یاد یک رمان پلیسی فرانسوی می اندازد؛ «جزیره خاموشان» از لوئیس باشلری. در «معمای مرگ ویچی» هم یک پلیس فرانسوی (مادلان، افسر پلیس قضایی) در گذشته کارآگاه اشتودر وجود دارد که او را اینگونه نصیحت کرده است: «ده تا پرونده قتل شهری را آسان تر می شود بررسی کرد تا قتلی در روستا. توی دهات مردم عین کنه به همدیگر آویزان اند. هر کدامشان رازی پنهان دارد.»
تعلیق، هم یکی از عناصر مهم سازنده داستان «معمای مرگ ویچی» است. این تعلیق خودرا در روایت راوی هم نشان میدهد. به این معنا که راوی اصرار دارد مطالب و واقعیات را با کمی تاخیر به سمع و نظر مخاطب برساند. نمونه کوچکش، سرآغاز یکی از فصول ابتدایی داستان است که بعد از ۴ پاراگراف، مشخص می شود اشتودر در قطار نشسته و از شهری به شهر دیگر می رود. گلاوزر در طول متن، با دادن جزئیات و اطلاعات، موجب شک و تردید و تعلیق می شود. گلاوزر همین طور برای ساختن کارآگاهش، در فرازهایی از کارآگاه هایی مثل پوآرو و شرلوک هولمز هم وام گرفته است. مثلا راوی می گوید که اشتودر واقعیت را متوجه شد اما برای مخاطب روایت نمی گردد کارآگاه چه مدرکی پیدا کرد که به واقعیت پی برد. در جایی از داستان هم نامه محضردار، بطور ناگهانی، سهمی از حقیقت را بسادگی مشخص می کند. در کل، اشتودر هم در ساحت داستان، مثل پوآرو و شرلوک هولمز، دانای کل است و با توجه به این که در راه پرونده، اعصابش خرد و خمیر می شود یا از نظر جسمانی، گرفتار ضعف و بیماری می شود، در نهایت گره گشایی کرده و به همه سوال ها پاسخ می دهد. درباره اشتودر، پیری و نزدیک بودنش به بازنشستگی هم به این خاصیت اضافه شده است: «مریض بود و دلش می خواست بیفتد توی رختخواب. بدجوری سینه پهلو کرده بود. مریضی لعنتی! و با سینه پهلو آدم می رود توی رختخواب. لازم نکرده که آدم تبدار بخواهد مثل کارآگاه های زبل انگلیسی و به سبک شرلوک هولمز از روش قیاس و استنتاج استفاده کند! گرد باروت توی جیبِ در! خب که چه؟ این که دلیل نمی شود!» (صفحه ۲۵۷)
گلاوزر، نقش منفی و قاتل قصه را، از ابتدا تا حدودیلو می دهد و در قالب یک انسان ناباب معرفی می کند: «اشباخر چشم های عجیبی داشت، خیلی عجیب! حیله گر، رند، هشیار... نه، الن برگر اشتباه می کرد. اشباخر مطمئنا بسادگی گوساله ای دو روزه نبود.» (صفحه ۱۲۵) این کار در صفحه ۱۴۵ هم تکرار می شود و به نظر مخاطب می رسد که شخصیت بخشدار، توسط راوی قصه در قالب یک نقش منفی توصیف و تولید شده و می شود: «ولی دیگر بخشدار برگشته بود سر میز. پوزخند نفرت انگیزش سبب شده بود که سبیل گربه ای اش کج به نظر بیاید.»
گلاوزر با تعلیق و تردید، مخاطبش داستانش را تا صفحه ۲۱۸ به این نظر قطعی می رساند که اشلومپف قاتل نیست. اما هنوز مشخص نیست ماجرای مرگ ویچی، قتل بوده یا خودکشی. وقتی تا این جای کتاب می رسیم، خوانش مان به این نتیجه گیری منتهی می شود که کارآگاه اشتودر واقعا مانند سربازرس مگره استنتاج می کند.
در داستان «معمای مرگ ویچی»، شرایط اجتماعی و وضعیت پوشش و رفتار جوانان شهرهای کوچک سوئیس هم در دهه های ابتدایی قرن بیستم توصیف شده است؛ مثلا: «آن دوتای دیگر هنوز خیلی نوجوان به نظر می رسیدند. روی گونه هایشان تازه کرک سبز شده بود. پاچه شلوارهایشان زیادی کوتاه بود. بطوریکه در حالت نشسته پاچه ها تا وسط های ساقشان بالا رفته بود.» (صفحه ۱۲۶) یا در صفحه ۱۳۸: «آرمین ویچی کف دستش را کشید روی موهایش. موی فرفری جلو سرش را داده بود بالای پیشانی کوتاهش. به موهایش که دست می کشید انگشت کوچکش را گرفته بود توی هوا...»
حالا که صحبت از توصیف شد، بد نیست به یک نمونه از توصیفات نویسنده کتاب هم که القاکننده حس وحال و فضای رخ دادن رویداد است، اشاره نماییم. دراین زمینه زبان نویسنده کتاب در معدود فرازهایی شاعرانه و جزئی نگر می شود که یک نمونه اش صفحه ۱۵۶ است: «رفت سمت انباری قدیمی و درب و داغانی که سقفش شکم داده بود... در نداشت و بجای در، سوراخی تاریک خمیازه می کشید.»
منبع: جاویدانی
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب