قیصری در سنگ اقبال نهیب می زند
جاویدانی: رمان سنگ اقبال نوشته مجید قیصری که در جایزه جلال آل احمد برگزیده شده بود در انجمن ادبی خورشید نقد شد.
به گزارش جاویدانی به نقل از مهر، انجمن ادبی خورشید در چهل ودومین نشست خود به نقد و بررسی رمان «سنگ اقبال»، نوشته «مجید قیصری» پرداخت.
مرضیه نفری در شروع جلسه به معرفی اثر پرداخت و اظهار داشت: سنگ اقبال روستایی به نام چهاردیوار را به تصویر کشیده است؛ روستایی دورافتاده، خشک، محصور و غبارآلود که از همان شروع حس بسته بودن و انجماد سنت ها را به خواننده منتقل می کند.
شخصیت اصلی رمان، معلمی است که از فضای زندگی شهری خسته و دل زده شده و به دلایلی که در آغاز داستان برای خواننده روشن نیست، به این روستا پناه می برد. روستا گرفتار خشک سالی و کم آبی است و همین کمبود، به یکی از اصلی ترین محرک های رفتار جمعی مردم تبدیل می شود. آنها برای غلبه بر خشک سالی، بجای راهکارهای عملی، به خرافه و آیین قربانی روی می آورند؛ یعنی تلاشی نمادین، اما ناکارآمد برای جلب رحمت آسمانی. در ظاهر داستان، مردم سرزمین خیالی چهاردیوار با خشک سالی و کمبود آب مواجه اند. این بحران، زمینه اصلی حوادث را شکل می دهد، اما در لایه نمادین، آب یعنی حیات، زایش، امید و نجات. نبود آب، نماد فقدان آگاهی و انسانیت در جامعه است. هر جا آب نیست، زندگی هم نیست و در چهاردیوار، آب فقط در دعاها و خواب ها جاری است.
تحلیل نمادین و سیاسی؛ از آقابزرگ تا آیین سنگ بهره
فاطمه موسوی در تحلیل داستان اظهار داشت: قیصری در ظاهر رمانی آئینی، اجتماعی یا حتی زیست محیطی نوشته، اما در عمق آن، نشانه هایی از نوعی تمثیل سیاسی بچشم میخورد که از خلال شخصیت هایی چون آقابزرگ، کدخدا، معلم و حتی نوذر خویش را نشان داده است. آنچنان که از داستان برمی آید، آقابزرگ نماد قدرت مرکزیِ مشروعیت باخته است؛ چهره ای که هم اقتدار دارد و هم سایه ای از تقدس بر دوش می کشد. او فرمان می دهد، تصمیم می گیرد، و سنت های دیرینه را تأیید می کند، اما نکته مهم این جاست که هیچ کس دیگر به راستی نمی داند چرا باید از او اطاعت کرد. کدخدا در ظاهر، چهره مردمی تری دارد، اما نقشش چیزی میان واسط قدرت و نماینده ترس جمعی است. او حلقه اتصال مردم و آقابزرگ است و از همین رو ذاتی دوگانه دارد؛ هم اطاعت می کند، هم تحکیم می بخشد. قیصری با خلق این چهره، به نظام های بروکراتیک و میان مایه ای اشاره می کند که قدرت را ادامه می بخشند بی آن که خود آنرا به پرسش بگیرند. قرعه کشیِ سنگ بهره، نمادِ به ظاهر توزیعِ تصادفیِ قدرت یا قربانی در ساختار سیاسی است؛ جایی که سرنوشت ها نه با عدالت، بلکه با قرعه تعیین می شود. هرچند قربانی در زرورق قرعه، از پیش انتخاب شده است و البته که در جهان رمان، قربانی کردن نماد دانایی خیلی پرمعناست. و هرکه «سنگ» به نامش افتاد، محکوم است به سوختن، تا باقی بمانند.
وی اضافه کرد: آنجا که آقابزرگ در شبِ تاریک به کشتن کسانی می اندیشد، یادآور رفتار قدرت های درمانده است. او دیگر به مردم و آیین اعتماد ندارد، پس به خشونت پناه می برد. این وارونگی نمادین تاریکیِ نجات بخش، زمانی را ترسیم می کند که نظم سیاسی به ضد خودش بدل می شود. چهاردیواری کوه ها، همان مرزهای یک حکومت خودبسنده است که جریان طبیعی زندگی (آب، هوا، تغییر) را قطع کرده است. در این اقلیم، «آب» که می تواند نماد حیات و شفافیت باشد، از مردم دریغ شده و در انحصار کوشک آقابزرگ است. آبی که درون کوه کوشک می جوشد و قطره قطره سنگ را می فرساید، استعاره ای از فساد درونی قدرت است؛ قدرتی که به ظاهر مستحکم است.
موسوی اظهار داشت: از همین منظر سنگ اقبال، باآنکه در ظاهر از دل یک جهان بومی و اسطوره ای می گذرد، اما در بطن خود داوری ای دارد که گاه از حد نقد اجتماعی می گذرد و به مرز داوری فرهنگی و حتی بی اعتمادی به ریشه های تاریخی و جمعی ایرانیان نزدیک می شود. قیصری روستا را بگونه ای تصویر می کند که گویی عقل و اختیار از آن رخت بربسته. سنت نه فقط مانع اصلاح، که موجودیتی اهریمنی است. مردم نه صدایی دارند و نه رؤیایی؛ تنها ابزار آئین اند. چنین تصویری، باآنکه برای ساختن تمثیل کارآمد است، اما در نهایت به نگاه از بالا می انجامد. درنتیجه معلم که می توانست نیروی آگاهی بخش باشد، عملا به نماد یأس بدل می شود. او نه اصلاحگر است و نه همراه، بلکه شاهدی است که تنها داوری می کند. از همین رو رمان بجای باز کردن گره جامعه، آنرا در فضای بسته نومیدی دفن می کند.
این نویسنده اظهار داشت: در ظاهر، قیصری از نمادهای کهن و آیین های بومی بهره می گیرد، اما در عمق آنها را بی اعتبار می کند. آیین سنگ بهره که می توانست یادگار هم دلی و مشارکت باشد، به سازوکاری برای قتل و تباهی بدل می شود. کوه که در فرهنگ ایرانی همیشه جایگاه مکاشفه و تعالی است، به پناهگاه تاریکی تبدیل می شود. چشمه و آب که در اسطوره های ایرانی مظهر روشنی و مهر هستند، مایه ویرانی و مرگند. در جهان قیصری، نه گذشته شایسته احترام است، نه حال امیدی دارد، و نه آینده قابل تصور است.
وی اضافه کرد: سنگ اقبال بالاتر از آن که رمانی در رابطه با مردم باشد، داستانی از بی اعتمادی نویسنده به ریشه های مردم خویش است. دقیقا این همان نقطه ای است که نقد سنگ اقبال از مرز نقد اجتماعی عبور می کند و به قضاوت کلی و غیرمنصفانه در رابطه با ساختار قدرت و جامعه ایران می رسد. قیصری جهان داستانی اش را چنان طراحی نموده که هیچ روزنه ای برای تحول از درون وجود ندارد؛ درحالی که واقعیت تاریخی و سیاسی ایران خلاف آنرا نشان داده است. در رمان، هیچ نشانه ای از امکان اصلاح وجود ندارد. روستا مانند یک دستگاه مکانیکی عمل می کند. هرکس بخواهد تغییری بوجود آورد یا قربانی می شود یا به جنون می رسد، همین حذف اصلاح پذیری، نوعی ساده سازی خطرناک است؛ چون جامعه را به دوگانه خیر و شر تقلیل می دهد. قیصری لایه های خاکستری را بطورکامل حذف کرده است؛ ازاین رو بجای نقدِ دقیق، تصویری «آخرالزمانی» و بی دروپیکر از قدرت عرضه کرده است.
آب، اسطوره و دو سطح داستان گویی در «سنگ اقبال»
مریم مطهری راد گفتگو را پی گرفت و اظهار داشت: منطقی به نظر می آید سرزمینی که در بین کویر و بیابان لانه کرده، مرام و مسلک و آیین مردمش آمیخته با طلب بارندگی و نحسی بی بارشی باشد، گو اینکه در تاریخ و ادبیات ایران هم بارندگی و بی بارشی همیشه ایفای نقش جدی ای داشته اند. از همین رو آناهید، ایزدبانوی آب در اساطیر ایران باستان، نه فقط عزیز، بلکه شریف است. در مقابل اپوش را داریم که دیو خشک سالی است و دائم پنجه در پنجه آناهید است تا نه فقط سبزینه، بلکه عدل و خرد و زندگی را که معنای نمادین آب است از این سرزمین بزداید. هم چنین به وسعت این سرزمین در این خصوص قصه و افسانه ساخته شده و خواهد شد. گاهی هم این نماد کهن بستری می شود برای داستان های دوپهلو و حرف های مگو. سنگ اقبال هم با این دست مایه، داستان نمادینی است که در دو سطح پیش می رود. لایه رویی که داستان زندگی روستاییان را تحت تاثیر آیین و فرهنگ و قوانین کهن نشان داده است و لایه زیرین که سایه سیاه قدرت را میان مردم ناآگاه و صدمه پذیر به تصویر می کشد. این سبک داستان گویی نمونه های بسیاری دارد که همگی از جهاتی به هم شبیه اند. مثلا «داریوش مهرجویی» در فیلم «اجاره نشین ها»، محصول سال ۱۳۶۵، از همین دو سطح گویی نمادین بهره برده است. یا در نوع مدرن تر با داستان امروزی تر فیلم «ویلای ساحلی» از این دست است. «مزرعه حیوانات» «جورج ارول» هم نمونه دیگری است که می توان به آن اشاره نمود.
وی اضافه کرد: همچون کارکردهای این نوع داستان ها ایجاد فضایی بی خطر برای گفتن حرف های ممنوعه یا گفتن چیزهایی است که در حالت عادی بیانشان کلیشه ای و بی تاثیر است. در اصل نویسنده چنین فضایی را برای خودش بوجود می آورد تا بتواند حرف و اعتراضش را در چارچوب داستان با شخصیت هایی که خلق کرده مطرح کند. مرکز ثقل این نوع نوشته، شخصیت پردازی است؛ چونکه هر شخصیتی که در چارچوب انسان، حیوان یا موجود دیگری به داستان وارد می شود، نمادی از طبقه، گروه یا جناح فکری است که جامعه با آن مواجه می باشد. این داستان ها غیر از اهداف اعتراضی، دربرگیرنده نوعی حماقتند که امکان دارد در بالادستی ها، مردم عادی یا هر دو باشد؛ حماقتی که اشکالی اساسی در هم زیستی اجتماعی بوجود آورده است.
مطهری راد اظهار داشت: خرافاتی که نویسنده در سنگ اقبال دست آویز قرار داده، در اقالیم بسیاری دیده می شود. بر این اساس نویسنده با استفاده از فرهنگ به معنای مجموعه آیین ها، باورها و رفتارهای آحاد جامعه یا گروههای اجتماعی تلاش در ایجاد رفتارهای گفتمانی، به اصطلاحِ فوکو دارد. در این رفتار گفتمانی، مراقبت و تنبیه قسمتی از زندگی اجتماعی عموم است، به این صورت که هرگونه تخطی از قواعد و چارچوب ها تنبیه به دنبال دارد، اما این تنبیه، علنی و برمبنای زور و قدرت معمول و شناخته شده نیست؛ بلکه بالادستی ها به طرقی اقتدار مستقیم خویش را مخفی می کنند و از راه نوعی بازی رفتاری که آنرا بهنجار تعریف کرده اند، مراقبت و تنبیه دائمی عموم را در دست می گیرند.
وی اضافه کرد: روند حرکتی داستان از نظر سبک داستان گویی هرچه جلوتر می رود، محافظه کارانه تر می شود، به صورتی که در فصول پایانی کتاب، ناگهان منطق داستان که خواننده با آن خو گرفته و جلو رفته، عوض می شود و می بینیم داستان از حیطه واقع گرایی به موهومات می گراید. گویی نویسنده با این چرخش ژانری، ناگهان تصمیم می گیرد پنهانی تر از آن چه می گفت بگوید و رمزوارگی را درگوشی کند.
ماهیت و خاصیت های ژانر پادآرمان شهر
سمیه عالمی در ادامه به بحث پادآرمانشهر اشاره نمود و اظهار داشت: پادآرمانشهر یا ویران شهر، مدینه فاسده یا پسارستاخیزی جامعه ای است که در آن، خاصیت های منفی، برتری و چیرگی دارند و زندگی در آن دلخواه هیچ انسانی نیست. با این تعریف، یک جامعه پادآرمانی نقطه مقابل یک جامعه آرمانی یا مدینه فاضله است. جذابیت این ژانر در توانایی آن برای پرداختن به مسایل پیچیده با موضوعات استبداد و نابرابری، تغییرات آب وهوا و معضلات اخلاقی ناشی از پیشرفت علمی است. رمان های پادآرمان شهری با ارایه نسخه های افراطی از این چالش ها، نتایج بالقوه انتخاب هایمان را متذکر می شوند. این نوع از داستان ها چه در آینده ای دور و چه در دنیایی مشابه دنیای ما، یادآوری می کنند که باوجود این که آینده نامشخص است، انتخاب هایی که امروز انجام می دهیم می تواند عواقب عمیقی داشته باشد.
وی اضافه کرد: از خاصیت های داستان های پادآرمان شهری برجسته سازی تنش و ترس، استفاده از نمادهای متنوع، نمایش دنیایی تیره وتار و بدون قانون و نظم، نمایش تناقض های اجتماعی و فرهنگی، عواقب نابودی و تخریب، محدودیت آزادی فردی و عادی ترین حقوق برای انسان ها، کنترل شدن جامعه توسط کامپیوتر و روبات ها، ممنوعیت ابراز احساسات و آزادی بیان، سرنگونی امپراطوری های جهان در آینده یا حتی نابودی جهان به دنبال جنگ های هسته ای و بیماری است. همین خاصیت ها کافی است تا بدانیم در ویران شهر با تباهی رو به رو خواهیم بود و امید و روشنایی در آن کیمیاست.
عالمی در ادامه اظهار داشت: سنگ اقبال از وجوهی می تواند یک رمان پادآرمان شهری باشد و از وجوهی نه. پیرنگ رمان خطی و نسبتاً ساده است، به نحوی که گاهی می شود آنرا داستان بلند نامید نه رمان. قیصری با تشکیل فضاهای آئینی و توصیف های اقلیمی، پیرنگ را از سطح واقعیت اجتماعی به قلمروی تمثیل می برد، اما از منطق روایی در این جابه جایی کوتاهی شده است. ماندن شخصیت معلم در چهاردیوار به سبب نیامدن جواب نامه انتقالی پس از سه سال و هم چنان غریبه بودن او با مسایل روستا، خشت سستی برای ورود به چنین جهانی است. ازاین رو ساختار روایی و نقطه عطف و گره گشایی دراماتیک این مدینه فاسده خوب شکل نمی گیرد؛ تعلیق ها بیش تر ذهنی و اندیشه محور می مانند تا رویدادمحور؛ داستان به سوی داستان موقعیت سوق داده می شود و مضمون پیرنگ را به خدمت می گیرد و قصه از نفس می افتد. شخصیت ها هم در این راه نماد و تیپ می مانند و بیش تر «نماینده یک ایده» هستند تا «انسانی با درونیات». بنابراین تحول چندانی در آنها دیده نمی گردد. معلم تا آخر بر موضع عقل گرایی منفعلانه خود می ماند؛ خللی در باور بزرگ ترها و ریش سفیدها ایجاد نمی شود و کشمکش داستان نه میان انسان ها، بلکه میان دو مفهوم عقل و سنت می ماند. اگر نویسنده برای شخصیت ها انگیزه های فردی و تجربه های زیسته قائل می شد، روایت از حالت نظری و سطحی فاصله می گرفت و درام انسانی با منطق روایی دقیق تر شکل می گرفت. حال باید پرسید، آیا نویسنده دارد هشداری در رابطه با آینده می دهد؟ پس چرا منِ خواننده او را بر این هشدار نه متمرکز، بلکه متشتت می بینم؟
وی اضافه کرد: ساده کردن مسایل پیچیده از امتیازهای این نوع از داستان هاست. نویسنده یک آینده تباه را مقابل چشم خوانندگان می آورد و به او هشدار می دهد که به خودت بیا! از حالا جلوی آن آینده تباه را بگیر. اما ایده او برای این هشیاری چیست؟ او به نحوی انسان را از دیگران ناامید کرده و همه چیز را متوجه فرد می کند. تمدنی که انسان را در مرکز جهان داستان قرار دهد، الهیاتش را هم بر فردیت شکل می دهد. آقای قیصری رمانی پادآرمانشهری نوشته تا نهیب بزند، در آینده ای نه چندان دور، این سرزمین را به سبب خرافه، بی آبی و قدرت های ناپیدا از دست خواهید داد. در اینگونه داستان ها فقط یک نفر راز نجات را می داند و اینجا معلم است که باید میان شخصیت ها بگردد و اخطار بدهد، اما معلم منفعل است. مدام می خواهد از موقعیتی که در آن گیر افتاده بپرسد، اما نمی پرسد و در هیچ کدام از این موقعیت های پرخطر، حتی در تنهایی هم دست به آسمان نمی گردد. گویا عقلانیت او مقابل ایمان ایستاده است و خدای این داستان مثل خدای نیچه مرده است.
نقد تطبیقی شخصیت آقامعلم با اسطوره ها
عالمی در قسمت دیگری از سخنانش اظهار داشت: فصل پایانی پسارستاخیز داستان است. ازآنجاکه اثر منطق روایی جانداری نداشته و مبتنی بر محتوا بوده تا سیاست فرمی، با پسارستاخیزی جانداری هم رو به رو نیستیم، به نحوی که پایان بندی، دور از انتظار و یک باره به نظر می رسد و این از گور برخاستن کاری که باید بکند را نمی نماید. آیا دست نویسنده در استفاده کردن از راهبردها و گزینه های مختلف برای نجات داستان بسته بوده؟ به نظر می آید این پسارستاخیز با زمینه داستان و جهان خواندگان ایرانی اش نسبت ندارد و بالاتر از این که ایرانی و اسلامی باشد، انجیلی است. نویسنده خبر از یک ویرانی غریب الوقوع می دهد، اما از زبان شخصیت هایش از حماسی ترین متن فارسی، شاهنامه، سخن می راند. درنتیجه با یک آیرونی بی کارکرد در نسبت حماسه و آرمان و پادآرمان مواجه می شویم.
سیده عذرا موسوی بحث را در این مورد کامل تر کرد و اظهار داشت: نویسنده در سرتاسر اثر بر شخصیت حقوقی آقامعلم اصرار ورزیده و از انتخاب نام برای او اجتناب نموده است. هم چنین با تشکیل نشانه هایی دیگر کوشیده تا مشابهت هایی میان او و پیامبر گرامی اسلام برقرار نماید. در انتها داستان هم نویسنده با طراحی رویدادی فراواقعی کوشیده تا ذهن مخاطب را به سوی شخصیت اساطیری کی خسرو سوق دهد. ولی آقامعلم چقدر شبیه کی خسرو است؟
وی اضافه کرد: در آیین زرتشت، شخصیت روحانی کی خسرو خیلی اهمیت دارد تا آنجا که ایرانیان او را پیغمبر می دانند. وی در اوج نیک نامی و درحالی که فرمانروای جهان بود، به یک باره از کار گیتی کناره گرفت و راه معنویت را پیمود. در افسانه ها کی خسرو بعد از جنگ با افراسیاب و مرگ او، در راه بازگشت، بهمراه سی تن از یارانش از کوهی بالا رفت و بعد از سپردن پادشاهی، شبانگاه به چشمه ای وارد شد و تن خویش را در آب روشن شست وشو داد. سپس فرشته را دید و در سپیده دم بشکلی اسطوره ای ناپدید و جاودانه شد. به قول «سعید حمیدیان»، او «درست در جایی که مطابق منطق رایج آدمیان باید بعد از آن همه رنج بیاساید، برخورَد و حکومتی به کام دل برانَد، در اندیشه می شود؛ مبادا قدرت فراوان، وی را چون جم، ضحاک، سلم و تور و افراسیاب از راه یزدان به در کند. پس به دنیای دل و درون پناه می برد.» کی خسرو، نماد انسان کامل و مظهر فرّ کیانی، در دیانت و شهامت، سرآمد شاهان کیانی بود که با اسطوره نجات بخشی در انتها جهان پیوندی تنگاتنگ دارد و در عهد «سوشیانس» (منجی زرتشتیان) برای یاری او باز خواهد گشت. ولی حقیقتاً جاپای معلم در کدام زمین استوار است؟ او نه پا در زمین دین دارد و شبیه پیامبر است که رسالتش تزکیه امت، آموختن کتاب و حکمت به ایشان و تمام کردن مکارم اخلاق بود -که اگر این طور بود، هیچگاه آقابزرگ که مظهر طاغوت است، در ذهنش شبیه خدای بزرگ نمی شد (ص ۱۷) و دل به رمل و اسطرلاب نوذر نمی داد (ص ۱۹۷)- و نه پا در زمین اساطیر دارد و شبیه کی خسرو است که بعد از کشتن افراسیاب، راه آسمان ها را در پیش گرفت و بناست که در رکاب منجی، نجات بخش بشریت باشد. شاید اگر می کوشید که بت آقابزرگ را بشکند و اسباب هدایت مردم از جهالت را فراهم آورد، اتفاق بهتری می افتاد. او شیر بی یال و دم و اشکمی است که نه فقط شبیه پیامبر و کی خسرو نیست؛ شبیه یک معلم معمولی و حتی شبیه یک انسان معقولِ معمولی هم نیست.
آیا سنگ اقبال یک داستان بی زمان و بی مکان است؟
موسوی اظهار داشت: نویسنده سرزمینی را تصویر کرده که در بین چهار کوه محصور شده است و چهاردیوار نام دارد. مردانش «دبیت»، پوشش مردم بختیاری را می پوشند (ص ۷۷) و بااینکه در روستا هم چون چاه بیژن گرفتار شده اند، در مهمانی، «سیب گلاب نطنز» می خورند (ص ۳۴)، کدخدایشان آواز «بزن بارون تو که مثل بلوری / بیو تا لار دشتستون بشوری» (ص ۵۸)، یک ترانه محلی بوشهری را سر می دهد و صنم شعر لُری «صدای طبل چپ انگاری آیه / تفنگ خاموش، تفنگ چین صدایه» (ص ۶۰) را می خواند. آیا این چهاردیوار، این زندان، جایی جز ایران است که اسیر دیکتاتوری چون آقابزرگ شده است؟ اثر چهار فصل دارد و نویسنده برای نام گذاری آنها از چهار عنصر اصلی بهره برده است؛ «روز اول، خاک»، «روز دوم، باد»، «روز سوم، آتش» و «روز پنجاه هزار سال، آب». اگر بپذیریم که مسأله داستان، بحران آب در ایران و معضلات خشک سالی است، به نظر می آید بعد از روز سوم، باید پنجاه هزار سال چشم انتظاری کشید تا آقامعلم در قامت کی خسرو رجعت کند و با خود برف بیاورد. به عبارتی داستان یک بازه زمانی بزرگ به اندازه پنجاه هزار سال را در بر می گیرد. این عدد آن قدر بزرگ است که به سوی بی نهایت میل می کند و دست یافتن به آن محال است.
نظر عالمی دراین باره متفاوت بود. وی اظهار داشت: زمان داستان مبهم است، نه بطورکامل معاصر است و نه تاریخی. این بی زمانی و بی مکانی سبب می شود روایت جنبه جهان شمول و زمان شمول پیدا کند، اما درعین حال از واقع گرایی فاصله بگیرد. به طورکلی فضا در سنگ اقبال کارکردی استعاری دارد؛ محیط و طبیعت بازتاب درونی انسان هاست. درون مایه مرکزی رمان بی اعتنایی انسان به طبیعت و بحران آب، فروپاشی اخلاقی و فرهنگی و تضاد سنت و عقل است. نویسنده جهانی خلق می کند که در آن عقل و نظم انسانی در مقابل نیروهایی ناپیدا (در اینجا طبیعت، خرافه و قدرت) ناتوانند و قدرت فهم و اراده بی اثر است و راوی بتدریج از «مشاهده گر بیرونی» به «بخشی از دیوانگی جمعی» تبدیل می شود. گویا در سنگ اقبال، نویسنده الگوی جهانیِ «انسان در جهان بسته و بی پاسخ» را بازآفرینی کرده است اما در بستری ایرانی. شخصیت ها در چرخه ای از ایمان و ترس گرفتارند و نمی توانند از «دور بسته تقدیر» بیرون بیایند.
قربانی سازی و معنابخشی خشونت در هر دو اثر
مرضیه نفری در ادامه بحث اظهار داشت: داستان های «لاتاری» اثر «شرلی جکسون» و سنگ اقبال با وجود تفاوت های جغرافیایی و فرهنگی، در هسته مفهومی خود ساختاری خیلی مشابه دارند. هر دو اثر به نقد خشونت آئینی، خرافه زدگی و اطاعت کورکورانه جمع می پردازند و نشان می دهند چه طور جامعه می تواند در پوشش سنت و نظم اجتماعی، قتل و قربانی سازی را مشروعیت ببخشد. بنابراین مطالعه تطبیقی این دو متن نه فقط خوانشی تازه از هر دو اثر ارایه می دهد؛ بلکه سازوکارهای مشترک خشونت جمعی را در دو بستر متفاوت تبیین می کند. در لاتاری، مردم روستایی آرام و بی خطر در روزی آفتابی گرد هم می آیند تا مراسم سالانه «لاتاری» را برگزار کنند؛ آئینی که در نهایت به سنگسار یکی از اعضاء جامعه می انجامد. جکسون با دقتی موشکافانه نشان داده است که چه طور نظم روستا، روابط اجتماعی، و حتی شادی خردسالان در خدمت حفظ این سنت خشونت بار است. هیچ کس سؤالی نمی پرسد، اعتراض نمی کند، و قربانی شدن یک انسان نه فقط هراسناک تلقی نمی شود؛ بلکه بخشی «لازم» از چرخه زندگی جمع به شمار می آید. جعبه سیاه، بعنوان نماد سنتی پوسیده، اما نافذ یادآور این است که خشونت با لباس احترام به گذشته بر جامعه تحمیل می شود.
وی اضافه کرد: در سنگ اقبال هم جهانی مشابه، اما پیچیده تر خلق می شود. روستایی خیالی با خشک سالی مزمنی رو به رو است؛ برعکس لاتاری که متمرکز بر یک سنت واحد است، در سنگ اقبال مجموعه ای از باورهای خرافی، ساختار قدرت ریش سفیدان، و ترس تعدادی از طبیعت دست به دست هم می دهند تا چرخه خشونت ادامه یابد. حضور معلم، در نقش روشن فکر و عامل تغییر، در ابتدا امیدی برای شکستن این چرخه برمی انگیزد، ولی سر انجام در مقابل جاذبه و فشار سنت ها فرو می ریزد و به قسمتی از همان ساختار منجمد بدل می شود. قیصری تصویری از یک روشن فکر شکست خورده ارایه می دهد؛ فردی که نه فقط قادر به تغییر جامعه نیست؛ بلکه از درون شکاف هایی دارد که مانع ایفای نقش نجات بخشی اش می شود. کهن الگوی «قربانی بی گناه»، پیوندی عمیق میان ساختارهای روایی هر دو اثر بوجود آورده است. جامعه در هر دو متن با سازوکاری پیچیده «معنابخشی» می کند تا خشونت را طبیعی جلوه دهد.
نفری اظهار داشت: از منظر فضاسازی، هر دو داستان به خوبی توانسته اند محیط را در خدمت نقد اجتماعی قرار دهند. جکسون با سطحی نگری ظاهری، جوی بطورکامل عادی و حتی آرام می سازد تا لحظه خشونت غائی بالاتر از پیش تکان دهنده باشد. قیصری برعکس، از ابتدا فضایی وهم آلود، نمادین و اضطراب آور خلق می کند. بااین حال در هر دو اثر، فضای روستا نه فقط محل وقوع رویداد، بلکه بخشی فعال از ساختار معنایی است. روستا هم چون موجودی زنده عمل می کند که سنت ها را تغذیه و فردیت را سرکوب می کند. یکی از تفاوت های اساسی این دو اثر این است که لاتاری فاقد شخصیت روشن فکر است. اما در سنگ اقبال، حضور معلم نوید نوعی مقاومت احتمالی را می دهد، بااین حال معلم نمی تواند بعنوان یک مصلح ظاهر شود. صنم گاهی خطاب به او می گوید: «تو ایمانت را از دست داده ای»، اما خواننده نمی داند صنم از کدام ایمان حرف می زند و چه منظوری دارد. شخصیت صنم می توانست جاندارتر ظاهر شود و داستان را نجات دهد، اما نویسنده برنامه ای برای او درنظر نگرفته است. پایان بندی هر دو اثر هم خواننده را در رویارویی با واقعیتی تلخ رها می کند. لاتاری با سنگسار برگزیده به اوج خشونت جمعی می رسد و هیچ نور امیدی باقی نمی گذارد و سنگ اقبال، پایانی نمادین و مبهم دارد. گویی خشک سالی، قربانی سازی و جمود سنت هم چنان ادامه خواهد یافت و معلم هم قسمتی از چرخه تکرارشونده باورهای غلط شده است.»
ناهماهنگی های روایی و بحران زبان در سنگ اقبال
این نویسنده در ادامه اظهار داشت: سنگ اقبال داستانی سورئالیستی است. اساساً فلسفه ایجاد داستان های سورئال (به معنای فراواقعی یا واقعیت برتر) به اواسط قرن بیست بازمی گردد و خاصیت هایی نظیر خواب و رؤیا، عناصر غیرمنطقی، تضادهای کنار هم، تجلی ناخودآگاه، پیوند بین واقعیت و خیال و پایان نامشخص، سنگ اقبال را در این دسته قرار می دهد. هرچند در سنگ اقبال، نشانه های داستان سورئال خیلی دیر ظاهر می شود و تا اواسط کار، خواننده گمان می کند با داستانی رئالیستی مواجه است؛ اما این سوال مطرح است که نویسنده به دنبال بیان کدام محتوای فراواقعی است که از این سبک قرن بیستمی بهره می جوید؟ چه می خواهد بگوید که در داستان رئال نمی تواند مطرح کند؟ یا بهتر است این طور اظهار داشت که آیا این پایان سورئالیستی نامعلوم، پاسخ پیامبر است به قومی که برای هدایتشان آمده؟ با این سبک و این پایان، بعید است بتوان نخ اتصالی بین آقای معلم و پیامبر برقرار کرد و اگر داستان، داستان مواجهه با جهل و خرافه است، پایان مسیر هم باید شفاف و هویدا باشد. عدم شخصیت پردازی، عدم باورپذیری آدم های داستان را به بار می آورد؛ ازاین رو وقتی ابیات حماسی شاهنامه از دهان آدم های داستان خارج می شود، باورپذیر جلوه نمی کند؛ چونکه آدم ها تشخص نیافته اند. از طرفی ما از اساس با یک داستان حماسی مواجه نیستیم و انسان های این داستان به دنبال خلق حماسه نیستند، به همین جهت شاهنامه در این اثر نمی نشیند و کارآیی لازم را ندارد.
وی اضافه کرد: بیان معضل محیط زیستی هم همینطور است و فقط در حد طرح مسأله باقی می ماند و گویی آن غبار همیشگیِ سایه انداخته بر روستا، بیش تر توجیهی برای فضای سورئالیستی اثر است تا دغدغه محیط زیستی نویسنده. گو اینکه لازمانی و لامکانی داستان هم اینگونه است. اتصال بین شخصیت پیامبر و معلم هم از همین مسأله تبعیت می کند. شخصیت پردازی معلم بگونه ای نیست که بتوان ارتباط معنایی با پیامبر برقرار کرد و معلم را هم چون پیامبری دانست که بر مردم خرافی ناآگاه فرستاده شده است. هرچند به نظر می آید نویسنده به جد این قصد را داشته و نام گذاری اسبی به نام «براق» در روز قرعه کشی بی جهت نیست. براق نام مرکبی آسمانی است که حضرت رسول (ص) در مسافرت معراج، مسیر بین مسجدالحرام تا مسجدالاقصی را با آن پیمود. در داستان می بینیم که روز قرعه کشی، وقتی مراد به دنبال معلم می آید، براق را برایش قشو می کند و اسب که زیر پای همه ناآرام است، زیر پای معلم رام و مطیع است. اما باید به این نکته توجه کرد که این فقط علائم نیستند که معنا می سازند؛ این شخصیت است که باید دید از اساس مشابهتی با شخصیت دینی پیامبر دارد یا نه.
این نویسنده اظهار داشت: معلم فردی به شدت ناپخته است، طوری که این حد از ساده باوری و عدم آگاهی اش باورپذیر نیست. او آن قدر منفعل است که هیچگاه نمی توان ارتباطش با پیامبر را پذیرفت. اما نکته دیگری که باید به آن اشاره نمود تعلیق است. در سنگ اقبال، پاسخ خیلی از سؤال ها در رابطه با مراسم سنگ بهره و چندوچون آن باید زودتر داده شود، اما حتی پس از قرعه کشی و پایان مراسم نیز، هم چنان خیلی از مسایل در هاله ای از ابهام است. به عبارتی تعلیق در این داستان ابتدا واقعی است و مایه کشش و جذب خواننده، اما رفته رفته از حالت ارگانیک خارج شده و ازآنجاکه زاویه دید، سوم شخص محدود به معلم است، نویسنده با مکتوم داشتن اصل ماجرا، تلاش در حفظ خواننده و به عبارتی ایجاد تعلیق کاذب دارد.
نثری در تناسب با مضمون و فرم
معصومه امیرزاده هم از جنبه زیبایی شناسانه به نثر نگاه کرد و اظهار داشت: نثر در آثاری که از مجید قیصری خوانده ایم، در تناسب با مضمون و فرم است. زبان دارای لحن، صدا و حتی سن است. هرچند دیده شدن آثار او مرهون زبان آثارش نیست، اما می توان اظهار داشت که او نویسنده ای است که بجای فخامت زبانی و بازیهای تکنیکی، به «تماشای آرام جهان داستان» تکیه می کند؛ نوعی زبان ورزی کم صدا که در خیلی از آثارش کارکرد داشته است. بااین حال در سنگ اقبال، این خویشتن داری از حد گذر کرده و نثر کتاب به مرحله ای می رسد که نه فقط واجد شخصیت زبانی نیست؛ بلکه گاه از حداقل های تازگی و تراکم ادبی هم فاصله می گیرد. برای روشن تر شدن بحث به چند نکته اشاره می کنم.
وی اضافه کرد: نثر «بی صدا»: اولین مسأله ای که فقدان شخصیت زبانی رقم می زند، «بی صدایی» نثر است. در این حالت نثر فاقد چگالی ادبی است. جملات ساده و گزارشی اند، اما این سادگی به مینیمالیسم زبانی منجر نمی شود؛ چونکه حاصل حذفِ بیش ازحد امکانات زبانی است. جملات فاقد برجستگی زبانی اند؛ نه استعاره ای، نه تصویر جدیدی و نه حتی ضرب آهنگی که نشانه ای از سبک نویسنده باشد. در نثر داستانی، حتی سادگی هم باید حاملِ «شخصیت» باشد، اما در سنگ اقبال، سادگی به حذف تبدیل گشته و حذف به بی صدایی. قیصری -که در آثار گذشته اش توان تصویرسازی موجز داشت- در این اثر به نقطه ای رسیده که زبان از او جلو نمی زند؛ بلکه عقب می ماند. اطناب و کشدار شدن صحنه ها: در بعضی صحنه ها جملات کوتاهند، اما ساختار کلان روایت اطناب دارد. توصیف ها طولانی شده اند و بدون آن که اطلاعات جدیدی بدهند، مکث های اضافی ساخته اند. در توصیف های کشدار، نه لحن تغییر می کند، نه نگاه شخصیت عمق می یابد و نه جزییات ارزش ادبی افزوده ای ایجاد می کنند. شاید صحنه اندکی نمایان می شود که این حداقلی است و برای قیصری کم است. به نظر می رسد کم توجهی به گره روایت باعث شده متن در خیلی از بخش ها نه ضرب آهنگ روایی داشته باشد، نه ضرب آهنگ نثری. نبودِ ترکیب ها و تعبیرهای تازه: نثر قیصری در سنگ اقبال انگار خویش را از هرگونه جسارت زبانی محروم کرده است. حتی در توصیف هایی که فرصت خلق ترکیب های تازه وجود دارد، متن به تعابیر دم دستی بسنده می کند؛ «گوشه پرده را آرام رها کرد»، «آفتاب عمود می تابید»، «صدای طبل یا چیزی نزدیک به آن». این ها جملاتی اند که می توانند متعلق به هر متن متوسطی باشند؛ فاقد امضای زبانی. توصیف محوری بدون تعلیق: ضرب آهنگ کند و ایستای نثر، بیش ازحد به «توصیف فضا بدون ایجاد عمق» پرداخته و پیش روی روایت عقب نشسته است. حذف های متوالی ظاهراً برای القای تعلیق است، اما چون پشتوانه معمایی قوی ندارد، بیش تر به سکون و ایستایی منجر می شود. تعلیق زمانی شکل می گیرد که زبان حاملِ «احساس تعلیق» باشد، نه این که صرفا مکث ایجاد نماید. این کندی نه حاصل جهان بینی تأملی، بلکه نتیجه کم کاری زبانی است؛ یعنی زبان آن قدر کم انرژی است که توان کشیدن بار روایت را ندارد. زبان اقلیمیِ کم توان روستا و مناسبات محلی، بهترین بستر برای خلق نثر اقلیمی اند، اما قیصری از این امکان شگفت هم بهره نبرده است. بطور مثال «به نبود بچه ها توی خانه راضی بودند»، «بهار و تابستان، موقع کشت وزرع، با یک تشر بچه ها سر زمین حاضر می شدند». این جملات از منظر محتوا روستایی اند، اما از منظر زبان فاقد رنگ وبوی اقلیمند. نه اصطلاحات بومی، نه لحن ویژه مردان روستا، نه موسیقی گفتاری محلی در آن دیده نمی گردد. نتیجه این است که «جهان داستان» در یک اقلیم شکل می گیرد، اما «نثر» اقلیمی نیست و این ناهماهنگی، قدرت واقع نمایی اثر را کم می کند. سکوت زبانی: پذیرفتنی است اگر قیصری به مینیمالیسم زبانی گرایش داشته باشد، اما در سنگ اقبال این گرایش به حدی رسیده است که از اقتصاد زبان عبور کرده و وارد «قحطی زبان» شده است. نثر آرام و کم صدای او همیشه امضای زیبایی شناسانه اش بوده، اما این دفعه سکوت بیش از اندازه است. متن گاه شبیه پیاده روی آرامی می شود که نه مقصد دارد و نه منظره تازه. زبان که باید حامل بار عاطفی و معنایی روایت باشد، در اینجا بیش ازحد لاغر شده است.
بحران آب یا مساله دیگر؟
عذرا موسوی با طرح پرسشی گفتگو را ادامه داد و اظهار داشت: خوب است به این پرسش دقت کنیم که آیا مسأله داستان، بحران آب در یک جغرافیا و یا ایران است؟ در همان صفحه های نخست اثر می خوانیم: «غبار، غبار، غبار؛ چهاردیوار یعنی گردوخاک، یعنی غبار، یعنی مه شن. تمام. آب که نداشت، در آن حد داشت که می شود گفت نداشت… همیشه گردوغبار بالای سرشان را پوشانده بود و چشم اهالی به آسمان بود تا لکه ای ابر سفید ببینند، که نمی دیدند.» (ص ۹) این تصویری است که نویسنده از اقلیم چهاردیوار عرضه کرده است، با این وجود هر زمان که آسمان قهرش می گیرد، به تشخیص آقابزرگ مراسم سنگ بهره برگزار می گردد. معلم که در سه سال اقامتش در چهاردیوار هیچگاه چیزی از این مراسم نشنیده، در رویارویی اش با آقابزرگ می شنود: «دو سال قبل که مراسم نداشته یم. خدا رو شکر ترسالی بود؛ بارون فت وفراوون. البته از شما چه پنهون، سال جاری هم بارون خوبی داشتیم، ولی دولتی ها و اهالی دیگه داشتند خوشی می کردند که مراسم سنگ بهره ور افتاده که یک باره گفتم سال جاری مراسم داریم.» و قاه قاه خندید. «غافلگیرشون کردم… گفتم میزان آبی که اومده کم بوده…» (ص ۹۰) چنین پیداست که مبحث کم آبی یک مبحث واقعی نیست و تنها دستاویزی برای توطئه گری و تثبیت دیکتاتوری آقابزرگ است. بخصوص که آقابزرگ در جایی دیگر می گوید: «من هم اکنون باید صاحب هفتاد پارچه آبادی باشم. خیال داشتم دوتا سد خاکی و سیل بند بالادست چهاردیوار بزنم که نشد… می گن بلندپروازم… خیال بزرگه که آدم رو بزرگ می کنه.» (ص ۸۸) و آیا اصلاً مردم این جامعه به حل مشکل آب با دعای کسی که قرعه به نامش افتاده ایمان دارند؟ پس چرا نام «مسافر» را بر «قربانی» می گذارند و برای درگذشتگان خود به واسطه او پیغام می فرستند، یعنی همان کاری که خانم سالاری برای دختر خودکشی کرده اش و یکی از اهالی برای برادر متوفی اش می کند؟ درست به این علت که آنها حقیقتاً معلم را قربانی و ازدست رفته می دانند. جالب اینجاست که کدخدا می گوید: «آقابزرگ سال ها پیش می خواست قرعه فردی رو جمع کنه و قرعه خانوادگی راه بندازه.» و مرد کوسه می گوید: «خانواده سالاری ها رو اول از تمامی انتخاب کنید. فقط دردسرند.» (ص ۲۰۷) یعنی حتی مردم هم می دانند که مراسم سنگ بهره محملی است که حکومت خودکامه از آن برای حذف آدم های دردسرساز بهره می گیرد و مخاطب هم شیوه عمل عاملان قدرت را در انتخاب آقامعلم بعنوان قربانی به خوبی می بیند. ازاین رو تقلیل دادن مسأله داستان به یک مبحث زیست محیطی ساده انگاری است و نویسنده خواسته در پشت این مبحث به طاغوت و انحطاطی که جامعه گرفتار آن شده است اشاره کند.
وی اضافه کرد: در ادامه نویسنده از این مقدمه بهره می برد و می گوید: «معلم تا چند لحظه قبل داشت به خودش فکر می کرد. از وقتی شنید قرار بوده بین خانواده ها، بعد محله و بالاتر، ده به ده و شهر به شهر برگزار گردد بیش تر وحشت کرده بود. این قرعه کشی حتماً!! روزی عملی می شد و از شهر به کشورها می رسید و قرعه بین کشورهایی می افتاد که خبر از این قرعه کشی نداشتند.» (ص ۲۱۲) چرا؟ آیا این ترفندی در میان دیکتاتورها برای حذف انسان های بی گناه، ولی مزاحم، به بهانه آب است؟ حال آن که مراد قبل تر اشاره کرده بود که دیگر کسی مراسم سنگ بهره را برگزار نمی کند و چهاردیوار تنها روستایی است که پای بند به آن است. (ص ۲۲) نکته قابل تأمل دیگر این است که فرماندار هم در مراسم شرکت می کند و بعد از اشاره به برچیده شدن این مراسم و پیشرفت های علمی می گوید: «با اشتیاق و ذوقی که در اهالی شما دیدم به کدخدا گفتم حق دارید این مراسم رو اجرا کنید و از نظر ما مانع و مشکلی نداره!!!» (ص ۷۰) و بعد از انتخاب آقامعلم بعنوان قربانی، بی این که به درخواست های وی توجهی کند، جلسه را ترک می کند. چرا فرماندار که نماینده حکومت در منطقه و بالاترین مقام مسئول در سطح شهرستان است، نسبت به سرنوشت خدمتگزاران حکومت بی تفاوت است و از قربانی شدن فرهیختگان خود ابایی ندارد؟ و چرا به آسانی جواز آنرا باوجود آگاهی از تبعاتش صادر می کند؟ آیا مقرر است یک دیکتاتوری بزرگ تر برای حفظ بقای خود، اسباب دیکتاتوری های کوچک تر را برهم نزند و حتی آنها را تأیید کند؟
موسوی اظهار داشت: پرسش اساسی دیگری که نیاز است پاسخ قانع کننده ای به آن داده شود در رابطه با سبک و سیاق زندگی آقابزرگ است. چرا آقابزرگ یک زندگی مخفیانه دارد؟ چرا تنها افراد معدودی با او ارتباط دارند و پیغام هایش را به دیگران منتقل می کنند؟ این افراد چقدر در انتقال پیام صادقند؟ این شخصیت مرموز -که حتی عده ای قائلند مرده و کدخدا در موردش دروغ می گوید- کیست و چه نسبتی با اهالی دارد؟ چه طور این نفوذ معنوی را کسب کرده است؟ و… داستان پاسخ روشن و قانع کننده ای برای این پرسش ها ندارد. هرچند اساس داستان بگونه ای چیده شده که امکان تأویل هایی را به مخاطب می دهد، بااین حال بنا ندارم دراین باره اظهارنظری کنم.
مرضیه نفری در انتها بعنوان کتاب پرداخت و اظهار داشت: سنگ در عنوان کتاب، محور نمادین اصلی است. در فرهنگ ایرانی، سنگ می تواند دو معنا داشته باشد: پایداری و استقامت یا سختی و جمود. در این داستان، «سنگ اقبال» بیش تر به معنای جمود فکری، ایمان کور و سرنوشت از پیش نوشته شده است. مردم چهاردیوار باور دارند که سرنوشتشان در این سنگ رقم خورده و هر تلاشی بی فایده است؛ یعنی تسلیم مطلق در مقابل تقدیر.»
لازم به ذکر است، جلسه های نقد و بررسی کتاب در انجمن ادبی خورشید به شکل ماهانه برگزار می گردد. در نشست بعدی کتاب «گوژپشت نتردام» از «ویکتور هوگو» مورد نقد و بررسی قرار خواهد گرفت.
به اجمال، اثر چهار فصل دارد و نویسنده برای نام گذاری آنها از چهار عنصر اصلی بهره برده است؛ روز اول، خاک، روز دوم، باد، روز سوم، آتش و روز پنجاه هزار سال، آب. در داستان می بینیم که روز قرعه کشی، وقتی مراد به دنبال معلم می آید، براق را برایش قشو می کند و اسب که زیر پای همه ناآرام است، زیر پای معلم رام و مطیع است. در همان صفحه های نخست اثر می خوانیم: غبار، غبار، غبار؛ چهاردیوار یعنی گردوخاک، یعنی غبار، یعنی مه شن.
منبع: javidani.ir
این مطلب را می پسندید؟
(0)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب