شبهای یلدایی رزمندگان در جبهه

شبهای یلدایی رزمندگان در جبهه

به گزارش جاویدانی، ظاهراً وضعیت آن سه نفر از من بدتر بود. دکتر از من پرسید: برادر! چی خوردی این جوری شدی؟ گفتم: شام. اظهار داشت: شام چی خوردی؟ نون و کتلت و پنیر و گوجه. اظهار داشت: ماشالا، دیگه چی خوردین؟ گفتم: هندونه. دکتر اظهار داشت: نباید با هندونه این جوری می شدین! کفتم: آخه پوستاش رو هم خوردیم!


به گزارش جاویدانی به نقل از ایسنا، حشمت الله تاکی، رزمنده و جانباز دفاع مقدس به خاطره ای طنزآمیز از دورهمی های شبانه رزمندگان در دوران دفاع مقدس پرداخته که بمناسبت شب یلدا منتشر می شود:
سال ۱۳۶۲ در خط پدافندی پاسگاه زید مستقر بودیم. ساعت ده شب، نوبت من، حسین حاجی جانی، فضل الله قنبریان و سید احمد رضوی زاده بود تا برویم نگهبانی بدهیم.
اسلحه هایمان را برداشتیم و رفتیم داخل سنگرها مستقر شدیم. دو ساعت بعد، وقتی پست نگهبانی را به نیروهای بعدی تحویل دادیم، وارد سنگر اجتماعی شدیم. یکی از بچه ها اظهار داشت: گشنه مونه، کاشکی یه چیز بود می خوردیم.
گفتم: بپکی! کی بود دو ساعت پیش این همه نون و کتلت رو خورد؟ خندید و اظهار داشت: اون که مال دو ساعت پیش بود. حالا دلمون داره قاروقور می کنه.
سفره را پهن کردیم و مثل قحطی زده ها حسابی نان و پنیر و گوجه خوردیم. وقتی سیر شدیم، قنبریان اظهار داشت: بچه ها، اون هندونه گنده رو می بینین گوشه سنگر؟ بدجوری داره چشمک می زنه! میاین ترتیبش رو بدیم؟
رضوی زاده اظهار داشت: این هندونه خیلی بزرگه، می پکیما! گفتم: نترسین. خوردنی مردنی توش نیس.
هندوانه را با سرنیزه پاره کردیم و تا ته خوردیم. بچه بازی ام گل کرد و فکری به سرم زد. به بچه ها گفتم: بچه ها، مردش هستید پوستاشم بخوریم؟ حاجی جانی اظهار داشت: نامرده که نخوره!
خلاصه گردن بارمان شد. پوست هندوانه ها را تکه تکه کردیم و مثل گوسفند آغاز کردیم خوردیم. بیشتر از نیم ساعت مشغول بودیم. شکم هایمان باد کرده و مثل سنگ سفت شده بود. حس کردم واقعا دارم می ترکم.
حاجی جانی اظهار داشت: حشمت! من دارم می میرم. چی کارکنم؟ گفتم: نترس، بادمجون بم آفت نداره!
حسابی دل درد گرفتیم. به این نتیجه رسیدیم که هضم پوست هندوانه برای معده مشکل است، اما دیر فهمیده بودیم. کم کم حس کردم چشمانم تیره وتار شد و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی چشمانم را باز کردم، دیدم روی تخت یک آمبولانس درحال حرکت خوابیده ام.
باردیگر از حال رفتم. یک مرتبه دیگر وقتی چشم هایم را باز کردم، متوجه شدم هر چهار نفرمان در بیمارستان صحرایی روی تخت خوابیده ایم.
مشغول وصل کردم سرم به ما بودند. دکتر به کمکی اش اظهار داشت: سرم بهشون وصل می نماییم، اگه بهتر نشدن، می فرستیمشون اهواز.
ظاهراً وضعیت آن سه نفر از من بدتر بود. دکتر از من پرسید: برادر! چی خوردی این جوری شدی؟ گفتم: شام. اظهار داشت: شام چی خوردی؟ نون و کتلت و پنیر و گوجه. اظهار داشت: ماشالا، دیگه چی خوردین؟ گفتم: هندونه. دکتر اظهار داشت: نباید با هندونه این جوری می شدین! کفتم: آخه پوستاش رو هم خوردیم!
تا بامداد در بیمارستان صحرایی خوابیدیم تا بهتر شدیم. موقع خداحافظی دکتر اظهار داشت: تشریف ببرین؛ فقط یادتون باشه هر وقت هندونه خوردین، دیگه پوستاش رو نخورین!
منبع:
کاوسی، رمضانعلی، موقعیت ننه؛ حکایت های طنز رزمندگان در هشت سال جنگ، مرکز اسناد، تحقیقات و نسر معارف دفاع مقدس و مجاهدت های سپاه: نشر مرزوبوم، حوزه هنری استان اصفهان، تهران ۱۴۰۱، صص ۷۲، ۷۳
به اجمال، به گزارش جاویدانی به نقل از ایسنا، حشمت الله تاکی، رزمنده و جانباز دفاع مقدس به خاطره ای طنزآمیز از دورهمی های شبانه رزمندگان در دوران دفاع مقدس پرداخته که به مناسبت شب یلدا منتشر می شود: سال ۱۳۶۲ در خط پدافندی پاسگاه زید مستقر بودیم. شکم هایمان باد کرده و مثل سنگ سفت شده بود.

منبع:

0.0 / 5
11
1404/09/30
16:21:28
تگهای خبر: سفر
این مطلب را می پسندید؟
(0)
(0)
X

تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب
لطفا شما هم نظر دهید
= ۳ بعلاوه ۳
جاویدانی